پیرمرد و پیرزن

پیرمرد به زنش گفت بیا یادی از گذشته های دور کنیم
من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم
و حرفای عاشقونه بگیم
پیرزن قبول کرد
فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد

وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه
ازش پرسید چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:


بابام نذاشت بیام‎…!



نظرات شما عزیزان:

نگان
ساعت18:47---12 ارديبهشت 1395
<img src="http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(14).gif" width="18" height="18"><img src="http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(14).gif" width="18" height="18"><img src="http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(14).gif" width="18" height="18"><img src="http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(14).gif" width="18" height="18"><img src="http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(14).gif" width="18" height="18">

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



تاريخ : شنبه 11 ارديبهشت 1395برچسب:, | 16:46 | نویسنده : ترگل |